به تو و عشق تو ایمان دارم
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
 
 
پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 7:41 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

من و هادی رفتیم ازمایشگاه صبح ساعت 7 بیدار شدم زود اماده شدم  با هادی رفتیم ازمایشگاه منتظر موندیم تا صدامون بزنن بعدم هادی رو صدا زدن رفت خون داد بعدشم که هر دومون باید ازمایش ادرار میدادیم و اقایی جونی بنده دیشش نمیومد تو اون سرما رفتیم رانی یه عالمه خریدیم خورده یه عالمه دوییده تا بالاخره..... بعدشم که ازمایش ادرار دادیم رفتیم دور دور کردیم و عکس انداختیم و خندیدیم....بعدشم که هرجا میرسیدیم باید وایمیسادیم تا اقایی بره توالت ....بعدشم که من اومدم خونه اماده شدم و رفتم انتخاب واحد کردم و اومدم خونه تا شب خوابیدم خیییلی خسته شده بودم خو...

امروزم که پنج شنبه بود وصبح اقایی زنگ زد گفت که میاد دمبالم که بریم دد منم سریع اماده شدم ورفتیم اول قدم زدیم تو برفا بهدشم رفتیم پیراشکی خوردیم بعدشم رفتیم یه عالمه برف بازی کردیم و من قندیل بستم انقد که اقایی برف ریخت روم بی مرام....بعدشم عکس انداختیم و اومدیم باز یه کم کارای اقایی رو انجام دادیم و بعدم اومدیم خونه و منم بعداظهر خوابیدم خیلی خسته بودم

این روزا خیلی خوشحالم که من و اق هادی داریم  روزای خیلی قشنگی رو تجربه میکنیم چیزی که یه کم ناراحتم میکنه مریض شدن بابایی که ایشالا خوب میشه

دیگه همینا...



چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, :: 1:50 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

این روزا عجیب خوشحالم...همه چی داره روبه راه میشه و من و هادی جون داریم به هم میرسیم ....چند شب پیش که قرار بو بیان خواستگاری روز جمع بود صبح زود پا شدم با آقایی رفتیم گل خریدیم و شیرینی سفارش دادیم.بعدش اومدم خونه و کلی تمیزی کردم واسه شبو بعدم منتظر موندم شبه خیلی خوبی نبو آخرشب کلی گریه کردم ....دوروز بعدشم با هم رفتیم عکس انداختیم بعدش رفتیم محضر برگه گرفتیم واسه ازمایشگاه بعد رفتیم ازمایشگاه گذاشتیم نوبت بعدم که من رفتم دانشگاه با اقایی که شهریه بریزم حساب چون تو دانشگاه برف بود اقایی جووووووووووووووونیم که همه دنیامه لیز خورد میخواست بیفته کلی بهش خندیدم.....بعدشم سانویچ خوردم که خیلی خوشمزه بود.بعدشم که اومدیم خونه... بقیه شم تو پست بعدی مینویسم.فعلا بای



یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 1:17 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد... بقیه خصوصی...

ادامه مطلب ...


جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 10:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

خیلی وقته اینج نیومدم.درگیر بودم و زیاد وقت داشتم.یه هفته میشه اقایی رو ندیدم.دلم براش یه ذره شده...انگار هزار ساله ندیدمش.دیروز که پنج شنبه بود از صبح کارامو به ذق دیدن اقامون انجام دادم یه حس عجیبی داشتم انگار که بعد از صد سال فراره ببینمش ولی خب متاسفانه نشد که ببینمش و الانم حسسسسسسابی دلم براش تنگیده.چکار میشه کرد باید کنار اومد و ساختایشالا یه روزی تموم این سختیامون تموم میشه...سختی هایی که حقمون نبود....اما من بخاطر هادیم کوه رو هم جابه جا میکنم چه برسه به صبر کردن. 

واسه هادی نوشت:با دل من چکار کردی لامصب؟توی دلم ولوله شده برا خواستنت.بی تاب و بی قرارتم.زودتر برای همیشه مال من شو لدفن.

واسه خدا نوشت:خدایا خودت کمکمون بده که ته قصه مون بد نباشه.خدا جون ما با تمام وجود فقط به تو امید بستیم

واسه خودم نوشت:سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد



سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, :: 6:56 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

فقط هادی بخونه

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:, :: 1:22 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

وای اگه مال من نباشی...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:, :: 9:19 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 10:7 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 11:38 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

فقط مخصوص هادی جونم....

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 2:6 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

نمیدونم یه روز باهم میایم این دل نوشته هامو میخونیم.یا اینکه از هم جدا میشیم و من محکوم میشم به دوری از تو و یک عمر جدایی از تویی که نفسمی و همه ی وجودم.نمیدونی که وقتی میام پیشت میشینم وقتی دستای مردونت رو میگیرم چه حس آرامشی میگیرم.چه امنیتی رو احساس میکنم.نمیدونی چقد دلم میخاد بهت بگم هادی همه ی دین و دنیای من شدی اگه بری من بدون تو میمیرم اگه بری فقط یه جسم متحرک ازم باقی میمونه که روحش پژمرده میشه اگه بری تا ابد فقط به تو فکر میکنم اگه بری خودمو میکشم.من فقط با تو میتونم زنده باشم اما نمیخوام این حرفام مانع تصمیم درسته تو برا زندگیت بشه نمیخوام جلوی عقلتو بگیرم نمیخوام احساست روی قلبت بیاد.تمام این حرفا رو توی وجودم میکشم تا با اطمینان منو انتخاب کنی.اگه پای قولت باشی که دنیاموبه پات میریزم.تاهر وقت که بخوای پایتم.اگه بری با تمام وجودم واست آرزوی خوشبختی میکنم.شاید ته دل ازت دلگیر بشم مطمئنا ناراحت میشم دلم میشکنه اما تا آخرین نفسم واست آرزوی خوشبختی میکنم.فقط میخوام اگه اومدی با پای خودت بیای نه از روی دلسوزی بخاطر اشکای عاشق من بخاطر دل عاشق من.نمیدونی همین الان چطور اشکام داره میریزه رو کیبورد کامپیوتر نمیدونی که اشکام چطور داره جلوی نوشته هامو میگیره.نمیدونم آخر قصه ما چی میشه...اما هر چی بشه اینو بدون چه بهت برسم چه نرسم تا لحظه مرگم عاشقت میمونم.فقط مرگه که میتونه چراغی که از تو توی دلم روشنه رو خاموش کنه.فکرشم نمیکردم یه روز اینجوری عاشق بشم ایجوری مسیر زندگیم پیش بره.هادی تو دلم ولوله شده واسه خواستنت.از هر چیزو هر کسی بیشتر دوستدارم.پس باش پش تنهام نزار برقرار باش تا بیقرار نباشم.تو نفسمی عمرمی همه ی وجودمی کسوکارمی.از همه بیشتر دوستدارم اما الان زیاد بهت نمیگم چون نمیدونم اخر قصه من وتو به کجا میرسه نمیخام اگه نشد یه روزی یاده این حرفم بیفتی و اشک از چشای قشنگت جاری بشه چون لحظه ای که ناراحتی تو رو ببینم روز مرگمه.غروب قرار بود برام غذا نذری بیاری.منم قرار بود به تو میوه هایی که از هیئت برات گذاشته بودمو بدم بدم.سریع رفتم پلاستیک آوردم.قشنگ ترین خیارا رو جدا کردم نارنگی برات گذاشتم.گردو برات شکوندم گذاشتم وسط خرما آماده کردم گذاشتم بالا که سریع برات بذارم ولی نیومدی.منم گریه کردم با آهنگی که تا حالا صدبار به خاطرتو باهاش گریه کردم و برات میزارمش.هادی تورو خدا بیا این روزا رو تموم کن من دوس دارم شب روی دستای مردونه تو بخوابم.دوس دارم با نوازش تو از خواب بیدار شم.نزار کسی مانع عشق مقدس من وتو باشه.نزار دستای عاشق من وتو رو از هم جدا کنن.خییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم عشقم.مامانم داره قر میزنه.دوباره برات مینویسم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

فقط مخصوص سلطان قلبم هادی




چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, :: 1:19 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دوشنبه که کلاس داشتم تا ساعت 7 غروب.این اقایی بی معرفت از صبح به من اس نداد.سر کلاس بودم اخرای کلاسم بود که یه اس داد بعدشم زنگید که برو خونه زود و نیومد سراغم منم که دلم براش تنگ شده بود اصن یه وضی داشتم که نگو...قاطی کردم و تو دلم باهاش قهریدم.دیگه اومدم خونه و زودی شام خوردم وچون شب اول محرم بود ومامان خانم واسه دهه اول محرم روضه دارن شبا مهمون داریم غریبه و آشنا دیگه رفتم کمک مامان .وقتی تموم شد و مهمونای امام حسین رفتن خونه هاشون اومدم اتاق و دیدم که اقایی  هم زنگیده هم اس داده.منم از قصد ج ندادم که نگرانم بشه.دیگه اونم خوابش برده بود منم رفتم یه دوش گرفتمو خوابیدم.امروزم که مامانم قرار بود آقای ما رو زیارت کنن و ی چیزایی رو بهشون بگن دیگه بعد از خوردن صبحانه هادی زنگید قرار گذاشتیم و رفتیم من و مامان و هادی یه کمک حرف زدیم وبعدش اومدیم خونه و هادیم رفت سرکار.منم که بعد ازظهر کلاس داشتم بعد از خوردن ناهار خوشمزه مامان اماده شدم که به کلاس برسم ناگفته نماند که یکم خوابیدم و آقایی تو این مدت 4بار زنگیده بود ومن متوجه نشدم چون رو سایلنت بود ونگران شده بود.وسطای کلاس بودم که زنگید که بیاد دنبالم منم که قبول کردم.بعد از تموم شدن کلاس سوار سرویس شدم وتو میدون بهشت پیاده شدم ومنتظر هادی جون که زود اومد و منم سوار شدم و رفتیم سمبوسه خوردیم هرچند من هوس اب انار کرده بودم ولی بخاطر اقایی سمبوسه زدیم بر بدن آخه ایشون با اب انار حال نمیبرن.بعدشم که کلی گفتیم خندیدیمو حالشو بردیم بعدم که من خوشحال وخندون اومدم خونه باز کلی به مامان کمک کردم الانم که همه خوابن ومنم دارم خاطره این روز دوس داشتنی رو مینویسم تا بعدا آقایی بخونه وبدونه چقد بیادشم من.دیگه همینا بودن تابعد

 



یک شنبه 12 آبان 1392برچسب:, :: 11:31 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

سلام آقایی جونم.بازم نیستی ومن حسااااابی دلم برت تنگیده.بازم دارم حرفایی رو که دوس دارم بهت بگم و سرمو رو شونه هات بزارم و دستای مردونتو محکم تو دستم بگیرمو احساس امنیت کنم و دارم توی این دنیای مجازی مینویسم.امروز صبح که با یاد تو از خواب بیدار شدم و دیدم که بعله خواب موندم.وقتی زنگیدی خعععلی خوشحال شدم.جنگی آماده شدم و تو اومدی سرکوچه دنبالم منو رسوندی دانشگاه.سی دی رو که برات رایت کرده بودم و بهت دادم.کلاسم تموم شد واومدم خونه یه کم کمک مامانم مبلا رو جابه جا کردیم به خحاطر روزای محرم که روضه برگذار میشه تو خونه بعدم که یه کم وبگردی کردممو استراحتو ناهار دوباره آماده شدم برا دانشگهه.هی منتظرت بودم که زنگ بزنی ولی نزدی شاید کار داشتی.رفتم سر کلاس خیلیم بد گذشت بعد از تموم شدن کلاس رفتم با دوستام آموزشگاه ساعت ده دقیقه ب6 بود که زنگیدی منم از سرکلاس پریدم بیرون بعدشم که قرار گذاشتیم ومنم کلاسمو پیچوندم و اومدم پیشت.سر راه ی ساندویچ فلافل گرفتم زیر بارون گذاشتم زیر چادرم و منتظر تو موندم.زیر بارون خیس شدم ولی من عاشق بارونم.بعدم که اومدی منم سوار ماشین شدم و ساندویچو نصف کردم با هم خوردیم.بعدشم مپل همیشه دور دور کردیم.پفک و لواشک وآلوچه خوردیم.عشقولانه کردیم.دستای گرمت وجودمو گرم کرد بهم آرامش داد.بعدم که رفتیم عابربانک پول گرفتم بعدشم که منو رسوندی و خودت رفتی سالن.منم اومدم خونه خابیدم تا ساعت 9.بعدم بیدار شدم شام خوردم.نماز خوندم.الانم که دارم خاطراته امروزو مینویسم تو هم که اس دادی که داری میری حموم.این بود خاطرات امروزمون.



چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 5:37 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

امروزمون اصن یه وضی شد.بد بود ولی عیبی نداره خاطره میشه.دیشب به هادی جونم گفتم بریم پیتزا بخوریم اونم گفت باشه بریم.قرار گذاشتیم که ناهار بریم بیرون ساعت1ونیم ظهر.من 1آماده شدم راه افتادم از خونه آقایی هم که سر کار بود الهی قربونش برم من.منم کلی راهو پیاده رفتم تا اینکه هادیم کارش تموم شد و به من پیوست.من رفتم پیتزا سفارش دادم.20دقه منتظر موندیم تا آماده بشه بعد من باز رفتم گرفتمش.من اصرار کردم به آقایی جون که بریم جای همیشگی که یه جای پرته تقریبا.بالاتر از دانشگاه.آخه از اونجا خاطراته شیرینی دارم روزای نامزدی همش میرفتیم اونجا.شروع کردیم به خوردن پیتزا الهی قربونش بشم من هادیم گرسنه بود .داشتیم باهم عشقولانه پیتزا میزدیم بر بدن سالاد فصل میذاشتم دهن آقایی جونم.نوشابه براش باز کردم و کلی مسخره بازی دراوردیم.یه تیکه کوچیک از پیتزا مونده بود که دیدیم بععععععععله این پلیسای بی مرام اومدن همه چیرو خراب کردن نذاشتن آقایی جونیم پیتزاشو تموم کنه کصافطا.اخه بگو چه ازاری به شما میرسونیم مگه ما؟هیچی دیگه قلبم تند تند میزد آقایی هم هی منودلداری میده که مبینا تابلو نکن فقط ریلکس باش.از اون پلیسای گنده اخلاق بود.هیچی دیگه عاقا ما رو بردن کلانتری گیر داده بودن که باید بزنگی به بابا و داداشت.منم که به کسی نگفته بودم.تا اقایی رفت از ماشین بیرون با اون عوضیا حرف بزنه سریع زنگیدم به خواهری جریانو گفتم  بعدم بهش گفتم که جای مامان باهاشون حرف بزنه.دیگه هی گفتن شماره بابا یا داداشت رو بده منم ندادم.اخر گفت شماره مامانتو بده منم سریع شماره خواهری رو دادم بهش خواهرجونمم الهی دورش بگردم خوب از پسش بر اومد.اونا هم تقریبا باور کردن.دیگه هی امظا گرفتن ارشادمون کردن.ماهم سرو انداختیم پایین خرشون کردیم.بعدشم سریع پریدیم تو ماشین آقایی منو رسوند خونه خودشم رفت دنبال کارش.اینم از ضد حالی که امروز خوردیم.تازه ی عالمه میوه تو کیفم گذاشته بودم که بعد از پیتزا بخوریم که دیگه نشد چون ساعت 3ونیم آقایی سرویس داشت.دلم گرفته خدایا خودت بهمون کمک کن.

سلطان قلبم هادی عزیزم مرسی که تنهام نذاشتی مرسی که هستی.همیشه باش.تنهام نزار.وای خدا جون چه عشق قلمبه ای به من دادی.چه مهربونی دارم.مرسیییی خدا جون .سایشو از سرم کم نکن.



یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 6:27 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دیروز کلاسمون تشکیل نشد چون افتاده سه شنبه ساعت5تا 7.کلاس بعدشو وایسادم دیگه حوصله نداشتم بمونم دانشگاه.اصن این روزا یه وضی شدم یکی باید بیاد جمم کنه انقد که من تمبل شدم.این شد که زنگ زدم به آقای همسر تا بیا منواز دانشگاه نجات بده و ناهار ببرم دد ولی گرفتار بود با سرویسو ی سری مشکلات دیگه منم قاطی کردم تلفنمو قطع کردم .داشتم از گشنگی میمردم منم خودم تنها رفتم پیراشکی گرفتم خوردم.ولی خععععلی بدمزه بود حالمو بهم زد.بعدش که اومدم خونه گشنگیم برطرف شد پشیمون شدم دلم برا آقاییم سوخت که ناراحتش کردم خب!!!!!!!!اخماخمبعدش بعداظهر آقایی جون زنگیدن بنده رو دعوت کردن به صرف پیراشکی.منم ی کم خوابیدم بعدم پاشدم آماده شدم و دبرو که رفتی.تازه کلیم به خودم رسیده بودم .زبان درازی.ی خورده پیاده رفتم تا آقایی رسیدن ومنو با خودش برد.متاسفانه اونجایی که رفتیم پیراشکی نداشت سمبوسه پیتزایی گرفتیم و پفک هندی بعداز خوردن سمبوسه کلی دور دور کردیم.ماچ موچ لوس لوسی .بعدم که پفک هندی خوردیم.دلم برا آقایی تنگ شده بود.آقایی جونم همینطور.الهی من دورش بگردم که انقد این دلش مهربونه.نمیتونست از من جداشه.فدای مهربونیاش که انقد منو دوس داره .اخیرا دوتا کاربهم پیشنهاد شده که کارای حیفی هستن یکی کار تو عکاسی یکی از آشناهامون یکی هم کار تو نمایشگاه ماشین به عنوان حسسابدار که آقایی شدیدا مخالف میباشند ولی بخدا کارای حیفین میترسم از دستم دراد بعد حسرتشو بخورم هر چند با دانشگاه که میرم برام سخته.این موضوع رو هم بهش گفتم که ناراحت شد وکم مونده بود بزنه منو.این بود احوالات ان روزهای من وآقایی جونم.

عزیزم همیشه همین باش که الان هستی همینقدر گرم ودوسداشتنی و مهربون.



جمعه 2 آبان 1392برچسب:, :: 11:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

عشق پاکم عیدت مبارک.عشق قلمبه من عیدت مبارک.امروز عید غدیر بود من و عشقولکم سر این که خطا شلوغ بود و پیامک نمیومد دعوا کردیم.البته من چون داشتم روانی میشدم.بعدشم گوشیمو گذاشتم تو فایلم و گرفتم خوابیدم.آقاییم 10بار بهم زنگ زده بود نگرانم شده بود منم چندساعت بعد بهش اس دادم که از نگرانی دراد.امروزم که از خواب پاشدم داشتم صبحانه میخوردم که هادی زنگید واسه بعداظهر قرار گذاشتیم.شام خونه خواهری جونم دعوت بودیم با ماملانم رفتیم خرید بعدشم مامان رفت خونه خواهری منم که رفتم با عشقولک دور دور کردیم.خسیس هیچی برام نخرید بیمعرفت.بعدشم که منو رسوند خونه خواهری جون و خودش رفت.النم که برگشتیم خونه خودمون همینا دیگگگگه.پس بای تا های



سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:, :: 6:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

عشقم نمیدونی کادو گرفتن ازت چه مزه ای داره.نمیدونی وقتی پیشتم چه حسی دارم.وقتی پیشتم تموم غم وغصه هامو فراموش میکنم.دوس ندارم ازت جدا شم.

وای خدا چه عشق قلمبه ای بهم دادی وای خدا ممنونم ازت چه عشق قشنگی بهم دادی چه عشق شیرینی رو دارم تجربه میکنم.خدا جونم تا آخرش باهام باش.تنهام نزاریاااااتنهامون نزاریااا....خدایا کمکمون کن

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:, :: 9:1 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

جونم براتون بگه که صبح با هزار بدبختی از خواب پاشدم  آماده شدم جنگی رفتم دانشگاهتا ساعت 10کلاس طول کشید .بعد از تموم شدن کلاسم رفتم آقایی جونمو دیدم .ی عالمه انرژی مثبت گرفتم.باهاش حف زدم.گیر داده بود که برو خونه منم که به داداشم قول داده بودم برم اینترنت و شارژ کنم چون امروز دیگه قطع میشد.تندی رفتم مخابرات شارژ کردم .تو راه مامانم زنگ زد گفت ی آقا زنگ زده خونه گفته یه سر رسید تو پنجره کنار عابربانک پیدا کردم و اسم دخترتون وشماره تلفن خونتون تو صفحه اخر دفتر نوشته شده بوده منم که دفتر دوستمو ازش گرفته بودم تا جزوه ای رو که گم شده بود و بنویسم خییییییلی خوشحال شدم و کیف کردم چون دیگه مجبور نبودم اون همه مطالب رو بنویسم.به آقاهه زنگیدم خدا خیرش بده گفت ساعت 4 کلاسش تموم میشه منم کلاس بعداظهرم همون موقع تموم میشد.قرار شد وایسه جلو در دانشگه که برم ازش بگیرمش.خلاصه رفتم دفترمو ازش گرفتم کلی تشکر کردم و اومدم.خدارو هزار مرتبه شکر.چقد کاراش حکمت داره اما میدونم اگه هادی بفهمه که جزوه مو از یه آقا گرفتم دلخور میشه.کلاس که تموم شد خواستم برم باشگه که سلطان قلبم گفت خسته میشی نذاشت برم.بعدم اومدم خونه کمک مامانم دادم وبعدم ی ذره درس خوندم.الانم اقایی رفته سالن فوتبال.دلم براش تنگ شده خعععععععععلیگریه

 

دوستدارم سلطان قلبم



شنبه 27 مهر 1392برچسب:, :: 7:38 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

آقایی صبح اس داد گفتش که بعدازظهر بریم شلوار بخریم ولی من گفتم نه بریم حلقه بخریم آقای قلبمم قبول کرد.قرارشد ساعت 6 بریم.من ساعت 5ونیم دیگه اماده بودم و را افتادم رفتم اول ی خرده حلقه ها رو نگا کردم بعدم رفتم پیش دوستم.گفتم قراره حلقه بگیرم آدرس ی پاساژ داد رفتم حلقه هاشو نگاکردم واقعا شیک بودن  مشغول نگا کردن حلقه ها بودم که آقایی زنگید  که دارم را میفتم منم سریع رفتم ومنتظرش شدم که بیاد ی 10دقه ای منتظر شدم حالا بگو ساعت چنده؟؟؟؟؟بعله ساعت6ونیم.دیگه وقتی رسیدم به آقایی اصن یادم رفت چرا اومدیم بیرون .کلا مدل من اینطوریه وقتی به آقایی میرسم حرف زدنم یادم میره.ماشینو پارک کرد و ی کم پیاده رفتیم بعدشم که تصمیم گرفتیم حلقه نگیریم و به جاش شلوار بگیریم ولی من گفتم شلوارم نمیخام چون دوس ندارم پولش خرج بشه.دیگه رفتیم شیرینی خریدیم خوردیم.آقایی سر راه ی کار داشت انجامش داد.که مامانم زنگ زد آخه نگرانم شده بود.بعدم که آقایی منو رسوند ورفت.خیییییییییییلی خوش گذشت .

 

آقای خوبم سلطان قلبم بی اندازه دوستدارم.همیشه خدارو بخاطر این حس قشنگ شکر میکنم.عشق فقط عشق تو.هر لحظه بی قرارتم بی تابت میشم.همیشه کنارم باش.

 



شنبه 27 مهر 1392برچسب:, :: 11:32 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

صبح با بدبختی از خوا بیدار شدم .کتابامو ورداشتم  غذامو گذاشتم تو کیفم آماده شدم ساعت هفت ونیم درومدم ساعت 8 دانشگاه بودم که کلاس تشکیل نشدفریاد از ی طرف خوب بود چون هیچی نخونده بودم از یه طرفم ضد حال خوردم چون از خواب ناز پاشدماخم.دیگه با بچه ها کلاسو تعطیل کردیم .داشتیم برمیگشتیم که تو حیاط دانشگاه چشمم به یه گل قشنگ افتاد تصمیم گرفتم بکنمش برا اقاییزبان درازی.با هزار بدبختی کندمش و رفتم از عابر دانشگاه پول بگیرم خراب بود گل و دفترم جا موند تو عابربانک .اصن متوجه نشده بودم از بس که ذهنم درگیر اقایی جونه بی معرفتمه.با سرویس دانشگاه اومدم تا سر ایستگاه بعد فهمیدم که بعععععله پول باهام نیست حال نداشتم بگردم عابر بانک پیدا کنم این شد که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به اقایی جونم بیاد دنبالم اونم که از خدا خواسته زودی از سر کار پا شد اومد دنبالم بعدش با هم رفتیم دوباره دانشگاه که گل و دفترو پیدا کنم که نامردا برده بودن.دیگه بیخیالش شدم باهم رفتیم دور دور کردیم بیسکویت خریدیم.بنزین زدیمآرام.بعدم که چون من دوباره کلاس داشتم منو رسوند دانشگاه و رفت.ولی باز کلاس تشکیل نشد.دیگه کلی خوشحال شدم.برگشتم خونه .بعداظهرم با اقایی قرار دارم برا خرید حلقه هامون.ایشالا که خوشبخت بشیم

اقایی جون دوستدارم انقد که هر لحظه بی قرارتم.هررو.ز که میگذره بیشتر عاشقت میشم

خداجونم تو که همیشه حوامو داری و واسم سنگ تموم گذاشتی اینبارم کمکم کن

 



پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:, :: 9:32 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

آقایی جونم توی خواب ناز بودم داشتم خواب تو رو میدیدم که یهو تو خواب حس کردم به هم نمیرسیم نفهمیدم چطور از خوا پریدم.پاشدم یه آب ب صورتم زدم نشستم رو کاناپه 100تا صلوات فرستادم بعدش ذکر الا به ذکرالله تطمعنوالقلوب رو خوندم تا اروم شدم بعد پریدم سر گوشیم و به تو اس زدم و برا نماز بیدارت کردم .بدجور حالم گرفته بود.بعدش چون گوشیم شارژ نداشت و میخاستم بخوابم خاموش کردم و زدم تو برق.ساعت 11 از خواب بیدار شدم ولی یادم رفت روشن کنم زنگ زده بودی کلی نگرانم شده بودی بعد ساعت1ظهر زنگ زدی من داشتم کیف میکردم از نگرانیتوالهی بگردم واسه نگرانیات که بعدش انقد ازم پرسیدی که چرا خاموش بودم.نفسم چون پیامات تو گوشی بودن ونخواستم که کسی بخونه شون خاموش کردم وبا خیال راحت خوابیدم هرچند خدایی کسی سر گوشیم نمیره.بعداظهرم که با مامان رفتیم فروشگا که یهو دیدمت و چه لبخند قشنگی زده بودی.رفتم از فروشگاه ویفر خریدم .نانی برات آوردم چون حس کردم گرسنه بودی بعدم که خیالم راحت شد اومدم خونه با مامانم.بعدم که مامان رفت خونه آبجی مریم منم که تنها موندم الانم که دلم خییییییییییییییییییلی گرفته



ادامه مطلب ...


سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 1:9 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دیشب با مامانم نشسته بودم تو خونه یهو دیدم آقاییم زنگ زد گفت بیا دم در خونه ببینمت منم که از خدام بود سریع ی روسری ورداشتم سرم کردم ورفتم آقاییمو دیدم ی بوس براش پرت کردم بعد سریع اومدم خونه و کلی ذوق کردم .آقایی یکشنبه ها میره سالن ورزش میکنه منم دیشب منتظرش شدم تا بیاد ولی خعلی دیر اومد ی ذره ی ذره دعوامون شد الهی بمیرم آقاییمو ناراحت کردم.بعد امروز با آقایی قرار گذاشتیم ساعت  پنج ونیم بریم دور دور کنیم منم که از2تا 7کلاس داشتم.تا 5موندم بقیه شو با اجازتون پیچوندم چون هادی جونم اومد دنبالم برام لواشک و آلوچه هم خریده بود منم که خرابه لواشکم دیگه نفهمیدم چطور خوردمش اصن.بعد رفتیم پارک میدون امام کلی حف زدیم و کیف کردیم و شیطونی کردیم و ب آقایی جونم گفتم که چقد دوسش دارم.بعدشم که رفتیم پیراشکی پیتزایی خوردیم که خعلی چسبید....بعدشم آقایی منو رسوند و وایساد تا من برم بعدم خودش رفت.الانم من دلم براش تنگ شده دارم میمیرم.

 

آقایی جونم همیشه حوامو داشته باش.نزار کسی ناراحتم کنه چون من جز تو کسی رو ندارم...

خدا جون خودت کمکمون کن 

دوستای خوبم شما هم برامون دعا کنید



یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:, :: 4:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : مبینا

ساعت1بعداظهر ی ذره خودمو واسه آقایی لوس کردم.آخه واقعا کمرم درد میکرد کلاسم داشتم.اصن ی وضی ی ی...آقا بزور آماده شدم هولهولکی رفتم دانشگاه ولی چ فایده چون هم استاد اومده بود هم صندلیا پر شده بود منم که خجالتی روم نشد صندلی سر شونم بگیرم ببرم کلاس.این شد که تا آنتراک استاد نشستم رو پله های دانشگاه و ب خودمو آقایی جونم فک کردم.بعد که استاد آنتراک داد رفتم  کلاس که مثلا درس گوش بدم..چقدم گوش دادم همش خندیدم.اصن انقد لوس شدم زود زود دلم برا آقاییم تنگ میشه.خدایا زودتر خودت همه چیرو درستش کن که همیشه پیشش باشم. 

آقای من بهترین اقای دنیاست.مرد من بهترین ادم روی زمینه واسه من.خیییییییییییلی دوسش دارم الهی فداش وقتی من بگم جاییم درد میکنه بد اخلاق میشه وعصبی آخ که چقد من خوشم میاد از این رفتاراش... 

تازه امروز با دخترخالم قرار بود برم خرید ولی زندگیم اجازه نداد چون کمرم درد میکرد.دختر خاله هم ناراحت شد ولی اصلا مهم نیست چون حرف آقایی رو که نمیشه گوش ندم.میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مبینا فداااااااااااااااااششششبوسه

چقد حف میزنم جدیدامن.



یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:, :: 10:48 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

دیروز کلاسم که تموم شد آقایی اومد سراغم باهم رفتییم دوردور کردیم بعدنشستیم توی ی پارک کوچیک و مشغول صحبت کردن واسه اینده بودیم که گرم صحبت بودیم و اصن آقایی خسیس من یادش رفت برام خوراکی بگیره بعدشم که خواستیم برگردیم خواست بگیره که من نذاشتم آخه دوس ندارم پولامون خرج چیزای بیخود بشه خبمتعجب

وامابقیه اندر احوالات دیروز....همونطور که میدونید آقایی عزیزتر از جونم دلش قشوضعف میره برای اینجانب خعلی دوسم داره اصن دیگه یه وضیه.بعد دیروز جواب قطعی رو دادم البته ناگفته نماند با توکل بخداهااااا.دیگه آقایی جونم قند تو دلش آب شد کلی تو دلش ذق کردو کیف کرد.بعدشم در مورد آینده حرف زدیم و ....

اعتراف میکنم که آقاییمو دوس دارم منم خعلی دوسش دارم اصن ی وضی...نمیتونم به نداشتنش فکر کنم واسه داشتن قلب پاکو مهربونش واسه صداقتش واسه پای من موندنش واسه باخدا بودن

خدا جونم مثل همیشه حوامو داشته باش.خدایا کمکمون کن تا همو خوشبخت کنیم و از باهم بودنمون لذت ببریم.با تمام وجودم به خودت توکل کردم

هادی جونم قول بده حالا که بهت بله گفتم حوامو داشته باشی قول بده ازم خوب مراقبت کنی.

زیاد حف زدم.فعلا بای تا هایآرام



شنبه 20 مهر 1387برچسب:, :: 1:25 قبل از ظهر ::  نويسنده : مبینا

خدا جونمهمیشه تو تمام سختیای زندگی باهام بودی.هیچ وقت تنهام نذاشتی حتی موقع هایی که من بد شدم.خدایا جونم خیلی زیاد دوستدارم.خودت میدونی حتی موقع هایی هم که بد شدم بازم توکلم به خودت بوده.باتمام وجود توی زندگیم حست میکنم.خدای خوب من بازم مثل همیشه تنهام نزار کنارم باش وکمکم کن وهمه چیرو به خودت سپردم با تمام وجودم بهت توکل کردم.میدونم هرچی که خیره همون میشه.خدایا خودت آشیانه عشقمو بساز.خودت بهمون کمک کن اگه شدنش به نفعه مونه.خودت از دل هردومون خبر داری میدونی که چقد همو دوست داریم پس کمکمون کن...



صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


مبینا هستم متولد 20بهمن71وسلطان قلبم هادی متولد7فروردین 67.از روزی که دیدیم همو دلامون لرزید.با تمام وجود دوسش دارم چون همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده.اونم منو دوس داره و تصمیم دارم روزمرگیهامونو بنویسم اینجا
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان معجزه ی عشق ما و آدرس soltaneghalb67.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 19087
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content